داستان بیرون افتاب میدرخشد
برنامه ت رو برداشتی ؟
چیزی جا نذاشتی ؟
ساندویچت ! ساندویچت رو بخوریا
از بوفه ی مدرسه چیزی نخری
بعد هم صداش رو آروم می کرد
و حواسش نبود که همون صدای به خیالش آروم
توی راه پله می پیچه
می گفت :دستشویی . دستشویی رفتی ؟ راست بگیا
اون وقت بود که راحله از کوره در می رفت و می گفت :
مامان ! رفتم. رفتم . رفتم . مگه ندیدی ؟
تو رو خدا . بعد هم صدای آیفونشون می اومد
و معلوم بود که راننده ی سرویس مدرسه س
من هم از طبقه ی بالا همه ی این ها رو می شنیدم
و ناخواسته می شنیدم و اصلا همه ی
ساختمون شش واحدی می شنیدن
و می زدم بیرون که برم مدرسه
و دوست داشتم که توی راه پله ها هم سایه ها رو ببینیم
اون وقتا این جوری بودم و الان این جوری نیستم
معمولا من که می رسیدم پایین وقتی بود که
راحله در ماشین رو بسته بود و داشت در ساختمون رو نگاه می کرد
راحله سوم ابتدایی بود و من اول راهنمایی بودم
و زمان بمباران بود و آخرهای جنگ
مامان من و مامان راحله با هم خوب بودن
اون اولاش که اومده بودیم توی این ساختمون
و راحله اینا هم همون موقع اومده بودن
و اصلا شش واحد همه با هم اومده بودن چون آپارتمان نو ساز بود .
عید شد و هنوز موشک بارون بود
و هر کی تونسته بود رفته بود خارج تهران
و فقط ما بودیم که مونده بودیم و راحله اینا
از دید و بازدید خبری نبود
و از آشتی مامان ها هم همین طورچند وقت که گذشت
شکراب شد میون مامان من و مامان راحله
از اون جایی شکراب شد که یه روز مامانا با هم می رن خرید
و مامان من پول کم میاره و مامان راحله به اصرار
چنگه ی اسکناس می کنه تو مشت مامانم
که عیب نداره، ای بابا ! مگه فرار می کنیم . می گیرم ازت
مامانم اون شب پسر دایی غفورم رو پاگشا کرده بود
و نمی دونم چی می خواست که پول کم آورده بود
نمی دونم چرا مامانم بنده خدام یادش رفت
و یکی دوماه گذشت و مامان راحله هم
به جای این که بیاد به خود مامانم بگه رفته بود
و واسطه تراشیده بود که ببخشید اون پولی که
روز خرید پاگشای پسربرادرتون گرفته بودین رو بدید . لطفا !
مامانم ناراحت شد ، چرا نیومده به خودش بگه . چرا گفته پول قرضی .
مامانم گفته بود قرض چیه و دستی بوده
و جنگ مغلوبه شده بود که حالا طرفین دعوا
در مورد تفاوت پول دستی و قرضی حرف بزنن
سکه ی یه پول شد مادر بیچاره م که
پول دستی یا چه می دونم اصلا قرضی گرفته .
مامان من و مامان راحله با هم قهر کردن
و دیگه مامان صبح ها حواسش بود که زودتر راه بیافتم برم مدرسه
خیلی زودتر . مامانم نمی خواست حتی من
مامان راحله یا هر کسی که مربوط به خونه ی اونا بود رو نبینم .
چند ماهی گذشت ، تا این که بمبارون تهران شروع شد
بمبارون که نه موشک بارون . این بار آخر ،
این سال آخر جنگ دیگه خبری از هواپیما و بمب نبود
فقط موشک . یکی در میون هم آژیر داشت یا نداشت .
هم سایه ها جمع می شدن توی پاگرد پایین
یا توی پارکینگ . به خیال این که امن تره .
دو نفر نمی اومدن . مامان من و مامان راحله .
مامانم می گفت اگه نمیام برای این نیست که فلانی را نبینم
برای اینه که مرگ حقه . اگه قرار باشه چیزی بشه می شه
دخلی به این کارا نداره بابام می گفت این طوری نیست
و اگه این طوری بود توی جبهه کسی از خودش مراقبت نمی کرد
سنگر نمی ساخت پناهگاه نمی ساخت یا کلاه خود سرش نمی کرد
مامانم غصه دار داییم بود که رفته بود جبهه و مامان بزرگم دلواپسش بود .
عید شد و هنوز موشک بارون بود
و هر کی تونسته بود رفته بود خارج تهران
و فقط ما بودیم که مونده بودیم و راحله اینا
از دید و بازدید خبری نبود و از آشتی مامان ها هم همین طور.
آخرها ی عید خبر شهادت دایی اومد
و خونه مون کربلایی شد و صدای شیون مادرم بلند شد
دایی کوچیکه رو خیلی دوست داشت
و دایی کوچیکه با پسر دایی غفور که دایی بزرگ بزرگه بود
فقط سه سال فرق داشت
مامانم علی رو اون قدر دوست داشت
که اسم بچه ی تو راهیش رو گذاشت علی
بچه ای که پنج ماه بعد به دنیا اومد .
خبر شهادت دایی علی که به دیگران رسید
مامان بابای راحله اومدن برای سرسلامتی گفتن
مامانم تحویلشون نگرفت
هر کی می اومد مامانم زبون می گرفت براش
خودش رو می نداخت توی بغلش
اما برای مامان راحله این کار رو نکرد
بی ادبی هم نکرد فقط خودش رو لوس نکرد .
شهادت دایی علی هم نشد بانی آشتی مامان من و مامان راحله .
ماه رمضون شد .
کی دوماه به پایان جنگ مونده بود
و مامانم که حامله بود نمی تونست روزه بگیره .
به بابام می گفت غصه می خورم که روزه نیستم
و بابام هم می گفت که به جاش یه کار دیگه بکن
مامانم می گفت چه کاری . می گفت نمی دونم .
احیای اول رسید و همه خواب موندیم
و بابام بی سحری روزه گرفت
و من هم که اون وقت یکی در میون روزه می گرفتم
احیای دوم شد و دست من توی فوتبال شکست
و تا نصف شب توی بمارستان بودیم
و برگشتن مامانم خوابش برد و از احیای دوم هم افتاد
دمغ دمغ شد و می گفت تازه فهمیدم که
ماه رمضون به روزه گرفتن خالی نیست .
شب قبل از احیای سوم رفت بهشت زهرا سر خاک علی و برگشت
موقع سحر پا شد که برای بابا و من غذا گرم کنه
غذا رو گرم کرد و کشید توی ظرف و گذاشت روی میزآشپزخونه
و خودش اومد روی کاناپه دراز کشید
و رادیو گوش کرد . اذان رو گفتن
و بابام اومد که بیدارش کنه نمازش رو بخونه و بره سرجاش بخوابه .
بیدار شد . گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت دم پنجره
پرده پش زد و از توی نورگیر پاسیو پنجره ی آشپزخونه ی
راحله اینا رو ورانداز کرد
گفت جوا د الان بیدارن ؟ بده الان برم در خونه شون ؟
بابام گفت نمی دونم . بذار صبح
همون وقت پنجره ی آشپزخونه شون باز شد
راحله بود که می خواست سفره بتکونه
نگاهش افتاد به طبقه ی ما مثل همیشه
تندی سلام کرد و جواب شنید و مامانم پرسید راحله جون مامانت بیداره ؟
راحله جواب داد و رفت که مامانش رو خبر کنه
بیاد دم در توی راه پله ها
مامانم چادرش رو کشید سرش و رفت طبقه ی پایین .
آشتی کردن و سه سال بعد از اون آپارتمان رفتن .
ماه رمضون پارسال شب قدر مامانم می خواست با علی آشتیم بده
داستان اون وقت رو تعریف
داستان دو شب خواب موندنش تو شب های احیا
داستان خوابی که شب بیست ودوم دیده بود
علی اومده بود به خوابش که خدا همه رو تو این سه شب بخشیده
تو نمی بخشی . اصلا از کجا می دونی . شاید توبه کرده
شادی اصلا یه آدم دیگه شده
علی گفته بود که مومن هر وقت شب احیا شد
و باید فرض بگیره همه بلند شدن توبه کردن
و فردا صبحش مثل یک کودک معصومن . پاک پاک
دست کم فردای شب احیا نباید خیال کنیم آدم بدی وجود داره