داستان عاشقی تلخ

یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵، 0:21

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 
هرکي که ميومد بهش ميگفت

من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده