حکایت حالب مردم چه بگویند؟

پنجشنبه سی ام دی ۱۳۹۵، 3:52

می خواستم به دنیا بیایم،

در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت:

فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت:

چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم،

مدرسه ی سر کوچه ی مان.

مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!

پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم.

خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم:

چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را

سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند:

مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم:

چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای

در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت:

وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت:

مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود.

می خواستم ساده باشد و صمیمی.

همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...

گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم،

در حد وسعم، تا عصای دستم باشد.

زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟...

گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید،

در زایشگاه عمومی. پدرم گفت:

فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...

گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود،

رشته ی تحصیلی اش را برگزیند،

ازدواج کند... می خواستم بمیرم.

بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت:

پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.

دخترم گفت: چه شده؟...گفت:

مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم

مسجد ساده ای در نظر گرفت.

خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای

بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت:

مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد

که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ

خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای

ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست:

مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،

لحظه ای نگران من نیستند...

 

منبع: داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده