بهلول و دلیل دیوانگیش ( حتما بخونید )

چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۵، 2:10

یکی بود ، یکی نبود.

آن یکی که وجود داشت ،

چه کسی بود؟

همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.

این قصه را جدی بگیرید

که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شخصی می گفت:

می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم

تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم

یکی به او گفت: در شهر ما،

فقط یک نفر عاقل و خردمند است

که آن هم خود را به دیوانگی زده است

اگر سراغ او را بگیری

می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی

که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .

آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند

و صدایش می زند و می گوید:

ای سوار بر چوب،

یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران 

عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید:

زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟

من نمی توانم زیاد توقف کنم،

چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !

آن مرد می گوید:

می خواهم از این محله زنی اختیار کنم

به نظر تو کدام زنی را بگیرم

که مناسب حال من باشد ؟

عاقل دیوانه نما می گوید:

به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است:

دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است

و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت 

از این سه قسم زن ، یک قسم آن ،

کاملا در اختیار تو است

و همه مواهب و خوبی های آن برای تو .

و قسم دیگر ،

تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد

و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست

ولی قسم سوم به قدری از تو جداست

که گویی اصلا به تو تعلق ندارد .

حالا که جواب سئوالت را شنیدی

زود برو دنبال کارت

که ممکن است اسبم به تو لگد بزند

و نقش بر زمینت کند .

عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت

و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد 

ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت

و متحیر بر جای خود ایستاده بود

و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود

از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت:

بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن .

عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت:

آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ،

دوشیزه و باکره است

که موجب نشاط تو می شود .

و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ،

بیوه زن فاقد فرزند است .

ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ،

بیوه زنی است که

از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد،

زیرا وجود این فرزند ،

همیشه این زن را

به یاد شوهر قبلی خود می اندازد .

حالا که این حرفها را شنیدی ،

برو کنار که اسبم به تو لگد نزند .

این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .

آن مرد دوباره فریاد زد:

ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم .

خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم .

عاقل دیوانه نما می گوید:

زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد:

تو با این همه عقل و فهم ،

چرا رفتارهای کودکانه

و دیوانه وار انجام می دهی؟

پاسخ می دهد:

این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت )

به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند،

من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ،

ولی دست از سرم برنداشتند ،

چاره ای ندیدم جز آنکه خود را

به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .

حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم .

این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ،

حجاب روح شود ،

دست در دیوانگی باید زدن .

چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل

مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب

چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟

جواب می دهد:

شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند

و چون عذر مرا نمی پذیرند

خویشتن را به دیوانگی زده ام .

پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ،

گاه باید عقل در سودای جنون در باخت .

این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .


منبع: داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده