داستان گمشده

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۶، 1:38

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید 

گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر 

- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟

نگاهش که گره خورد در نگاهم 

بغضش ترکید 

قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا 

چکید روی گونه اش 

- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....

صدایش می لرزید چ

را گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان

چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶، 5:35

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خواندنی دزد و رئیس بانک

سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶، 4:3

در یک سرقت از بانکی در کشور آمریکا دزد فریاد زد :

“ تمام افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ،

پول مال دولت است و زندگی ما شما ”

تمام حاضرین در بانک بر روی زمین خوابیدند

و سپس دزدان بعد از سرقت

به منزل بازگشتند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کارت پخش کن با کلاس

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶، 1:50

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،

کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت

و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد

و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد

که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،

اهل حروم کردن تبلیغات نبود…

احساس کردم فکر می کنه هر کسی

لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ

و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!

آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم

تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه

و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو

و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟

یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم

با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد

و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که

نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:

می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…

چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی

و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!

وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،

پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!

 

منبع: داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان جدید مرد مومن  و دختر باغدار

چهارشنبه نهم فروردین ۱۳۹۶، 5:32

روزی روزگاری در یکی از شهرهای هکمتان که امروزه با همدان

همه میشناسنش مردی کنار جوی ابی نشسته بود 

به اب نگاه میکرد و از صدای اب و زلالی اب لذت میبرد

در همان لحظه سیب سرخی داخل اب شناور دید و وقتی که نزدیک شد

سیب را از اب گرفت و خورد

وقتی که سیب را کامل خورده بود یادش افتاد که.... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چت روم ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان کهن بهلول و زبیده خاتون همسر هارون

شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۶، 5:12

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست

و مثل بچه ها گِل بازی می کرد..... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان کوتاه طنز زرنگی زنان

جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۶، 2:17

مردی در کنار چاه زنی زیبا دید،

از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟ 

زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!

مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید:

چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم،

دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی،

خواستم از شما سوالی بپرسم.

در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند

زن سطل آبی از چاه بیرون کشید

و آن را بر سر خود ریخت،

مرد باتعجب پرسید: چرا چنین کردی؟

زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت:

ای مردم من در چاه افتاده بودم

و این مرد جان مرا نجات داد،

مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.

دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت :

این است زیرکی زنان!

اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند

و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند.

 

شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود

در حالیکه سیگارش را میتکاند

به فرزندش گفت:

خاک بر سرت، یاد بگیر...!

 

منبع : چت روم , داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

نمیدانم چیستی

جمعه هفدهم دی ۱۳۹۵، 0:31

نمی‌دانم چیستی 

آن‌قدر می‌دانم که

هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند

و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند.

چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟

هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی.

به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست...

شاید روی زمین نباشد

اما در دلم هست...

............................

 

به جمع دوستان صمیمی

کیانی چت بپیوندید

..........................

چت

چتروم

چت روم

معین چت

چت روم فارسی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

ایمان به خدا

پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵، 1:57

ايمان به خدا

..................

مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ،

به خدا اعتقادى نداشت

او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد

شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت

چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود

مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت

و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود 

ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد

احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت

از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد

آب استخر براى تعمير خالى شده بود 

 

منبع : کیانی چت

............................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقی تلخ

یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵، 0:21

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 
هرکي که ميومد بهش ميگفت

من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک

شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵، 5:45

ز کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده