داستان زیبای باقالی پلو با ماهیچه | کیانی چت

یکشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۵، 0:9

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران

که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود

برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان

و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
راحله توی خونه نشسته بود

و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .

راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش

در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ،

باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی

میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه زیبا

چهارشنبه دهم آذر ۱۳۹۵، 1:37
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی

موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقی تلخ

یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵، 0:21

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن 
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد 
هرکي که ميومد بهش ميگفت

من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک

شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵، 5:45

ز کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

پیر مرد کفاش

جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵، 3:32
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...

او همیشه شادمانه آواز می خواند،

کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛

تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد

و شاگردانش برایش کار می کردند،

 

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبا و عاشقانه

پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۵، 4:39
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود

و همیشه من رو “داداشی” صدا می کرد.

خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه

ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.

خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم،

من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم ….

دلیلش رو هم نمی دونم.

ادامه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
صفحه قبل

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده