داستان گمشده
چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۶، 1:38
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید چ
را گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلب
نویسنده:
!!☆farzad☆!!