داستان زیبای تاجر ثروتمندی که چهار همسر داشت

یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۶، 4:8

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت

و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت

و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد.

بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کیانی چت|میزبان طرح|رولی چت

شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۶، 7:14
نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه

چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶، 4:54

گرید به حالم کوه و در و دشت از این جدایی

می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی

سفر بخیر سفر بخیر مسافر من

گریه نکن گریه نکن به خاطر من

باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب

آرام جان خسته ره می سپارد امشب

در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر برگردی امشب

از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب

قطره قطره اشک چشمم میچکد با نم نم باران به دامن

بسته ای بار سفر را با تو ای عاشقترین بد کرده ام من

رنگ چشمت رنگ دریا سینه من دشت غم ها

یادم آید زیر باران با تو بودم با تو تنها

زیر باران با تو بودم با تو تنها

باران می بارد امشب تو را کم دارم امشب

آرام جان خسته ره می سپارد امشب

این کلام آخرینم برده میل زندگی را از سر من

گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من

رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم

زیر باران گریه کردم بلکه باران شوید از جانم گناهم

..............................................

عــشــق مــــن

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک روح خبیث ایندیاناپولیس

سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۶، 5:34

در سال ۱۹۶۲،

سه زن از سه نسل یک خانواده

با هم در خانه ای در ایندیاناپولیس

به آدرس خیابان دلور شمالی

پلاک ۲۹۱۰ زندگی می کردند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان دوست دارید بعد از مرگتان چه بگویند؟

پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶، 2:14

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند

و متاسفانه یک تصادف مرگبار

باعث شد که هر سه در جا کشته شوند

یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود

و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد

که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!!

الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین

اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد

در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است

و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری

در غم از دست دادن شما هستند

دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه میرن

در مورد شما چی بگن؟...


اولی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن

که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم

و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

 

دومی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن که

من جز بهترین معلم های زمان خود بودم

و توانسته ام اثر بسیار بزرگی

روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

 

سومی گفت :

دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خر دزدی و پادشاه

چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶، 1:15

شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید

دستور داد او را به گوشه ای ببرند

و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند

مردک حقه باز را بردند و آرام کردند ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

باران چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان راهب جوان و زن زیبا

چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶، 4:12

دو راهب از میان جنگل می گذشتند

که چشمشان به زنی زیبا افتاد

که کنار رودخانه ایستاده بود

و نمی توانست از آن عبور کند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , چت روم کیانی

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک باغ جن ها

سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۶، 1:44

این داستانی که میگم

3سال پیش برام اتفاق افتاده

من برای انجام کاری

مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون

تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته

یک روز میتونستم برم بیرون ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خواندنی دزد و رئیس بانک

سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶، 4:3

در یک سرقت از بانکی در کشور آمریکا دزد فریاد زد :

“ تمام افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ،

پول مال دولت است و زندگی ما شما ”

تمام حاضرین در بانک بر روی زمین خوابیدند

و سپس دزدان بعد از سرقت

به منزل بازگشتند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کلبه جن زده +15

یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶، 1:36

از کودکی علاقه شدیدی

به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم

به همراه دو دوست صمیمی ام ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

مسابقه دو قورباغه ها

شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۶، 2:14

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچک

تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند.

هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود

جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه

و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند

و مسابقه شروع شد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع :داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان قاتل فراری

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۶، 1:12

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود

جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شدا ما بی پول بود

به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را

به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد

که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه غمگین نامه علی

چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۶، 2:41

الو سلام بهارخانوم؟

بله بفرمائید.

میخواستمم بگم......

خوب حرفتونو بزنید

خیلی چیزها میخواستم بگم ولی الان همش یادم رفت

پس هر وقت یادت اومد زنگ بزنید

میشه براتون نامه بنویسم.آره چرا نمیشه... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , چت روم 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک مرد ساده دل و ارتباط با اجنه

یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶، 1:41

در حدود يك قرن و يا بيشتر

پيش از اين در يكي از روستاهاي دورافتاده

اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد

كه ادعا داشت با جنها رابطه دارد

و محل زندگي آنها را مي شناسد...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کارت پخش کن با کلاس

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶، 1:50

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،

کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت

و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد

و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد

که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،

اهل حروم کردن تبلیغات نبود…

احساس کردم فکر می کنه هر کسی

لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ

و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!

آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم

تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه

و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو

و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟

یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم

با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد

و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که

نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:

می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…

چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی

و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!

وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،

پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!

 

منبع: داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

ماه رمضان

یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۶، 4:5

داستانکده|داستان همه جوری  بــه نـام خــدا داستانکده|داستان همه جوری

...........................................

سلام دوستان عزیزی که به داستانکده سر میزنند

ساعات و عبادادتون مورد قبول حق قرار گرفته باشه

 

مدیر داستانکده هستم و از تمامی دوستان میخام که

داستانی در مورد ماه مبارک رمضان دارند برامون بفرستن

تا در اولین فرصت داستانتون درج شود

داستانهاتون رو میتونید هم در قسمت نظرات بفرستید

و هم میتونید به جیمیل kianichat@gmail.com ارسال کنید

...............................................................

با تشکر فراوان مدیریت داستانکده

داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک روستای مرموز | نویسنده فرزاد کیانی

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۶، 0:55

مو به موی خاطره ترسناکو به یاد دارم

اواخر سال 1390 اذر ماه بود که اتفاقی رخ داد

تهران کار میکردیم ولی ان چنان پس انداز نمیشد

به پیشنهاد یکی از فامیلها به لارستان شیراز رفتیم

برای کشاورزی، سیفی جات و طالبی و گوجه و... 

وقتی که رفتیم فهمیدیم که سه نفر از فامیلهای دورمون ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان وحشتناک درباره دخترکی در کنار جاده

شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 4:32

ساعت حدود دو نیمه شب بود

و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم

مشغول رانندگی به سمت خانه بودم

من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم

از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط

ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک مدسه تسخیر شده توسط جن (واقعی)

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 2:49

این داستان کاملا واقعی میباشد

 

سلام دوستان عزیز

بنده الان نزدیکای 26 سالمه

وقتی که ما به دنیا نیومده بودیم بابام

بالای روستامون یه خونه ساخت بزرگ بود حیاطش و هنوزم

در اون خونه زندگی میکنیم ....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : تالار چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عجب پرستاریه

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 3:38

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ 

پسر: آره عزیز دلم . . . 

دختر: منتظرم میمونی ؟ 

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند

تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت

منتظرت میمونم عشقم. . . .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه عشق کودکی

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 5:25

همش چهار سالم بود

یه دختر چشم عسلی با موهای بلند و مشکی

صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود

چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم

صمیمی ترین دوستم پرستو بود

که توی کوچه بازی میکردیم ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : اول چت . داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

دوستانی که این داستانو میخونن

بنده فرزاد کیانی مدیر داستانکده هستم

و به جای اقای خالدی ادامه داستانو مینویسم

امیدوارم خوشتون بیاد

 

برای خاندن قسمت اول اینجا کلیک کنید

 

مدرسه نفرین شده قسمت دوم

چند سال پسر از مرگ مهران در بیمارستان روانی

کم کم داستان مدرسه نفرین شده از یاد رفت

عده ای از مسئولین تصمیم گرفتند که مدرسه رو از نو بسازند

مدرسه سوخته رو تخریب کردندو و شرو به ساختو ساز کردند

چند ماهی طول کشید تا دوباره یک مدرسه تازه تاسیس

ساخته بشه ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

نویسنده داستان: مهرداد خالدی

دوستان عزیز بنده مدیر داستانکده هستم

ابتدا از اقای مهرداد خالدی عزیز

بابت داستان زیباش تشکر میکنم

بخاطر تایپ اقای خالدی و استفاده نکردن

از فاصله در بین کلمات نیاز بود که بنده اصلاحش کنم

با تشکر مدیر داستانکده

 

رافائل مردی چهل ساله است

که در شهری کوچک زندگی میکند.

رافائل مرد بسیار شجاع و بی باکی است

و به همین دلیل در زندگی اش خطرهای بسیاری قبول کرده

و در آخر همیشه خود را در هر موقیتی نجات داده....

 

 ادامه داستان در ادامه مطلب

اصلاح شده توسط داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان اصحاب کهف

سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۶، 4:57

سورة کهف 18 / آیات 9- 26

 

آیا پنداشتی که اصحاب کهف و رقیم

(مردان غار و سنگ نگاره )

ازشگفتیهای آیات ما بودند؟

آنگاه که آن جوانان به غار پناه بردند وگفتند :... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چت روم کیانی , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

صادق هدایت - خدا

یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۶، 0:59

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم

طبق عادت همیشگی

مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم

خواندم سه عمودی

یکی گفت : بلند بگو

گفتم : یک کلمه سه حرفیه

ازهمه چیز برتر است

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم گفت :

پول، اگه نمیشه طلا، سکه

گفتم: حاجی اینها نمیشه

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

ديگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف  

لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت:  "   خدا     " 

«صادق هدایت»

 

منبع : سرگرمی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز مزدا 323

شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۶، 3:30

مزدا 323 قرمز رنگ،

تا به نزدیکی دختر جوان رسید

به طور ناگهانی ترمز کرد .

خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد

اما راننده، خودرو را به عقب راند،

تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت

این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آرامش خلوت با خدا

پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۶، 4:18

گاهی تمام ارامشی که داری

را مدیون کسی هستی که اصلا به یادش نیستی

باور داشته باش که ارامشت کار خداست

وقتی که غمگینی از خدا میخواهی شاد شوی

وقتیم که شادی از خدا بخواه تا شادیت را نگیرد

یاد خدا مایه ارامش دلهاست


خـلـوتـ بــا خـــــدا

 

چت روم

چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز عمو حسن ( نخونی از دست رفته)

شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۶، 4:59

صدای زنگ تلفن

 دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

 سلام دختر خوشگلم منم بابایی!

مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش! 

نمیشه! 

چرا؟ 

چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب

طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان جدید مرد مومن  و دختر باغدار

چهارشنبه نهم فروردین ۱۳۹۶، 5:32

روزی روزگاری در یکی از شهرهای هکمتان که امروزه با همدان

همه میشناسنش مردی کنار جوی ابی نشسته بود 

به اب نگاه میکرد و از صدای اب و زلالی اب لذت میبرد

در همان لحظه سیب سرخی داخل اب شناور دید و وقتی که نزدیک شد

سیب را از اب گرفت و خورد

وقتی که سیب را کامل خورده بود یادش افتاد که.... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چت روم ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان کهن بهلول و زبیده خاتون همسر هارون

شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۶، 5:12

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست

و مثل بچه ها گِل بازی می کرد..... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
صفحه قبل صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده